دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

به موشها توجه نکنید ...


اين روزها بيشتر از هميشه با خودم خلوت مي كنم و نسبت به پديده هاي كه از قديم ذهنم باآنها درگير بود جديتر فكر مي كنم . همه ي اتفاقات و پيش آمدها در زندگي در حقيقت يك پاسخ بيشتر ندارد و آن بازگشت به خود براي شروعي دوباره است . شروعي نو و آغازي دوباره .
 من كمتر از سيماي وطني (Zarghami tv)حرف خوبي براي شنيدن و پذيرفتن دريافت مي كنم اما امروز در يك برنامه ي ساده ،حرف عميقي را در قالب يك داستان بيان كرد كه خيلي به دل من نشست  داستان از اين قرار بود كه :
مردي دانا كه در كتابخانه ذي قيمت خود از حضور موشي خبر داشت هيچ گاه براي از بين بردن موش اقدامي نمي كرد اما در عوض كتاب هاي ارزشمند خود را براي محافظت در قسمتي از كتابخانه پنهان مي كرد كه موش به آنها دسترسي نداشت . وقتي علت را از وي جويا شدند گفت :
 من براي آنكه موش را تبديل به هيولايي نكنم با آن نمي جنگم و كتاب هاي كم ارزش را براي موش در پايين كتابخانه قرار مي دهم و كتاب هاي ارزشمند را در بالا و با اين روش ذهن خود را از درگيري با موجودي بي ارزش و غيرقابل اهميت در امان مي دارم . موش با قسمتي از زندگي ام در گير است كه برايم قابل توجه نيست .... اين پيام اين برنامه بود .پيامي بدون نتيجه گيري در ميان يك ساعت حرف مفت مجري و يك احمق به اصطلاح كارشناس  . اما من از چيزهاي كه يك كم آدم را با خودش درگير كند بدم نمي آيد و در كل با هر پيام واضح و آشكاري كه در اختيار مخاطب قرار بگيرد مشكل دارم .
نتيجه گيري من از اين مثلا داستان اين بود كه:" به موشها توجه نكنيد و اعصابتان را خورد نكنيد".
 
به همين راحتي . درسته يك كم سخته ولي ميشه . ميشه كه آدم بخاطر بي ارزش ترين و پست ترين موجودات اعصاب و روان خودش را به گوه نكشد . اين يعني يك زندگي آزاد از ترس و خارج شدن از خيلي از مسائل بي اهميت .
من چند روزه يكي از كثيف ترين موش هاي بشدت اعصاب خورد كن و قديمي و فاسد شده را از زندگي ام و از سرسراي ذهنم براي هميشه پاك كردم . موجودي حقير و بدبخت كه تنها به قصد آموختن و ياد دادن تجربه هاي با ارزشي به زندگي من آمده بود و هيچ مصرف ديگري نداشت . يك لومپن تمام عيار . اينها را از سر حب و بغض يا كينه با اين موجود عنوان نمي كنم چون به نظر من كينه يك حس انساني اي هست كه هر جا و براي هر كس نبايد استفاده كرد .
امروز ديگر اين موش با من نيست، اما بسيار به من لطف داشت و سبب شد  تا من بعد از مدتها باز هم قدر خودم را بدانم و به متاهي گرانبها تر از همه چيز و همه كس يعني خودم توجه كنم . آقاي موش، از شما ممنونم كه به من محبت كردي و عشق فراواني را به من هديه كردي عشق به خود و به خود فكر كردن . واقعا مرسي موش خانگي بدبخت. من با اين اتفاق با عشق روبرو شدم و جوابي جزء عشق، كه همان تجربه عظيمي بود كه در دل اين حوادث پنهان شده بود دريافت نكردم . من ياد گرفتم تا بيشتر از هميشه به خودم توجه كنم و خودم را از هميشه بيشتر دوست داشته باشم . من به خودم افتخار مي كنم . مرسي موش كوچولو.
واقعا از موش خوشگل يوسف و كيا (نقطه چين ها ) كه يكي از سرگرمي هاي خوب من مي باشد معذرت خواهي مي كنم كه يك موجود حقير و بي ارزش  را موش خطاب كردم . موش موشي تو خوشگلي جيگر ... از من ناراحت نشو ...اين عوضي موش فاضلاب بود ... بو مي داد ...
مي گم شايد اين يارو اصلا به اندازه ي يك موش هم ارزش نداشته باشه .... شما هم  با من هم نظر هستيد؟؟

نویسنده: نقطه چین ها. . .
سه شنبه 8 تیر1389 ساعت: 0:49
از این موش ها توی زندگی ما زیادن..جالبه که ناخودآگاه یاد گرفتیم چیزای با ارزشو از دسترسشون دور کنیم..بس موش زیاده!!
موشی سلام رسوند و میدونه باهاش نبودی!..موش ما بی آزاره و کاری به کتاب نداره..همه دارائیش یه چرخ و فلکه! :دی

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

شب های سینمایی

ساعت دوازده ظهر يعني :"آقا نيما صبح ات بخير" ... (البته با چاشنی طعنه)
آقانیما: بامداد شما هم بخير مادر جان  ... (با چاشنی لوس شدن)
و با این جملات ،يك روز خوشگل دوازده ساعتي آغاز مي شود ...
به نظرم دوازده ساعت هم زياده  . میخوام چی کار...  اصلا اگر فقط شبها مال من باشه شکایتی ندارم ... روز ها براي آدمها، شبها هم براي ما خفاشها ... خفاشهاي شب زنده دار.
ميخوام يه كم از اين شب زنده داري هاي نيما جان براتون بگم . البته مطمئن باشيد هيچ مورد غير اخلاقي و خلاف شئونات در اين ساعات، از هيج يك از حاضرين سر نمي زند. دوستان عفيف و نجيب و معتقد با خاطری آسوده متن را دنبال كنند.
مواد لازم برای داشتن یک شب خوب به سبک و سیاق آقا نيما : ۱. شب آرام و مهتابی ۲.بنده ۳. یک کمد دي وي دي ۴.و يك جعبه نور خوش رنگ . اين يك جعبه نور خوش رنگ واسه خودش داستاني پيچيده داره . من چهار زانو  جلوي آن نشسته ام . انگار كه معبدي  است . نور مات و سربي رنگ تلويزيون سطح مقابل اشياء دور و برم را روشن مي كند . نوري ناپايدار . نوري لرزان . نوري كه به قصد روشن كردن نتابيده است ،اما من دوستش دارم. وحرص ديدن فيلم هاي  فراوان خوبي كه من هنوز نديدم و از قفسه كمد به من چشمك ميزنند.
همين فيلم ها نشانه اي شدند از ايام سپري شده ام. روزها را با اين فيلم ها به ياد مي آورم سال هاي طي شده ام را با اين فيلم ها مي سنجم و مي شناسم سالهاي  فدريكو فليني ، رنه كلر ، جان فورد ،استنلي كوبريك  ، وودي آلن ، اورسن ولز ،فرانسيس فورد كاپولا، و ...
... بهر حال  شبها رو ما اينجوري سپري مي كنيم .هركسي مايل باشد، مي تواند در خلوت سينماي خانگي ام با من شريك شود ... حسب بر تعريف نباشه سينماي رو به راهي دارم . با همه تجهيزات . فقط فيلم ايراني و تخمه آفتابگردان موجود نيست . 
خوب چي كار كنم آدم بدبخت و بي چاره و غربزده اي مثل من قدرت هضم مضامين عرفاني و فلسفي نهفته شده در سينماي دينی ايرانِ اس.لامي رو نداره .يه بار فكر نكنين خداي نا كرده  اين بنده خاطي با حب و بغض حرفي مي زنم ... استغفر الله ...توبه ... هزار بار توبه... چه كسي مي تونه بازي هاي زيباي اسطوره هاي مثل رضويان و غفوريان و اين پير مرده كه هميشه تو فيلم ها هست (منو ياد مارلون روانشاد مي اندازه) و ...كارگردانان غولي چون حاج مسعود ده .ن.م.ك.ي مدعظه عالي و فيلم هاي پرفروش۱و۲و۳و... اونها رو زير سوال ببره ... .چي كار كنم ؟!!! من شعورم به درك اين ابَر فيلم ها نمي رسه. تخمه آفتابگردان هم كه خوب دوست ندارم ... اصلا من اگه تخمه بخورم يا فيلم ايراني ببينم جوش ميزنم.از اين بابت نهايت پوزش بنده را پذيرا باشيد ...
حالا يه خاطره از اين شبهاي سينمايي،که خيلي هم قديمي نيست و مربوط به همين پريشب برای حضار تعریف می کنم. ...بگم ؟.. بگم؟...بگم؟...(از دوستم اين تيكه رو ياد گرفتم).باشه ميگم . جونم براتون بگه كه :
پريشب ،براي چندمين بار" همشهري كين" رو تماشا مي كردم (يك شاهكار محض . هر بار برايم تازگي دارد و حرفي كه معنايم را وسعت دهد .) در ميانه ي تماشاي فيلم و در كش و قوس درك و دريافت پيام فيلم ناگهان با صداي هولناك فرو ريختن چيزي از جا پريدم ...سكته اي خفيف، كه شريان خون را در لحظه اي در بدنم منقبض كرد .
بله ...يكي از حضرات منت گذاشتند، قصد مدرن كردن محله وكوچه را دارند لذا سر كوچه برجي معظم و كوفتي تا سي طبقه !!! بعله سي طبقه!!! دارند بنا مي كنند  تا به دنياي غرب كه از دستاوردهاي ما گيج و مبهوت اند  نشاندهند  كه ،ما مي توانيم ... ساعت چهار بامداد ،آقايان بار آهن و آجر و كوفت و زهرمار از كاميون خالي مي كردند ... و با صداي گرمپي ديگران را از خواب بيدار كردند تا با لساني و بياني آميخته با واژگاني قبيح و ناثواب عرض ارادتي كرده باشند به ايشان  و خانواده هايشان .
از خيلي وقت پيش تصميم گرفتم به كسي حتي تو دلم هم ف.ح.ش ندهم اما بعضي ها ذاتا طالب و دوستدار ف.ح.ش و اين اقسام حرفهاي بي ادبي  هستند يعني حتي اگر هم تو با ادب باشي و نخواهي حرفي بزني كه لولو بيا سراغت ، خود اينها مي آيند و مي گويند تو رو قسم به اجدادت يه فحش حسابي به ما بده.يعني خودشان آدم را وادار مي كنند كه چند تا حرف كش دار و آبدار نثارشان شود ..بگذريم...
وقتي كه خاطرم جمع شد عمليات انتحاري اي در كار نبوده و من در حين ارتكاب به تماشاي فيلمي با مضامين شيطاني كه از گناهان كبيره است به درجات رفيع نائل نشده ام ، به اين فكر افتادم كه آيا اين آدم(!!!!!!!!!!!!...) كه آرامش و خواب ديگران و لحظات سلوك معنوي من از فيلم را ،براي منافع شخصي خودش بهم مي زند، تا حالا به پديده اي به اسم حقوق ديگران و احترام به آن برخورد كرده(اينجا رو با هم بخندين ولي به من نخندين) اصلا اگر اين آدم در، دسته و رسته و مقام خاصي قرار بگيرد كه اتفاقا قرار هم گرفته(مباركه برادر) محدوده ي تجاوز خودش را گسترش نمي دهد ؟ اين به اصطلاح آدم درباره ما چي فكر مي كند ؟ اصلا ما را به( ...) مبارك هم فرض مي كند؟
مغز پر از خالي من هم كه منتظر گ.و.ز هوايي تا بپرد سراغ افكار موهوم هميشگي و شروع كند به طرح اين قبيل سوالات زرت و پرت كه: خوب ،تو كي هستي ؟ اينها كي هستند؟ انسان بودن چيست؟!!! تو اينجا چي كار مي كني ؟ و .... .بعد از يك ساعت كلنجار رفتن و عصبانيت مكرر باز هم مثل هميشه از اين مُسكن قوي(توصيه مي شود) استعمال كردم و با صدايي توام با درد و عقده گفتم:
 اينجا ايران است.. بايد صبور بود دوهزار و پانصد سال ... نه !!! ببخشيد ... هفت هزار سال مدنيت و فرهنگ و تاريخ مكتوب يعني همين .... اينجا ايران است.
به نظر شما برخورد اين آدم با زن و بچه ي خودش چه جوريه ؟ اصلا اين موجود مي تونه بفهمه حقوق زن چيه ؟ اگر بشينيم با اين بابا درباره حقوق اقليت هاي جنسي صحبت كنيم به ما نمي خنده و نمي گه ما (...)خليم.
 بگذريم ... از اين قبيل اتفاقات نادر هم در اين شب زنده داري هاي سينمايي من رخ مي دهد ... بهر حال پخش زنده است و  اين قبیل اتفاقات طبيعيه .
ديديد بيخود عرض نكردم كه دوازده ساعت هم براي يك روز، در اين ملك گل و بلبل زياده . فداي شما بشوم، مي خواهد بيدار بمانيد، كه اعصاب همايوني خط خطي شود . بيدار بمانيد، كه بيشتر عذاب بكشيد . وقتي كاري نداريد بخوابيد ... به همين راحتي ..!!(اين نيز براي عموم نسخه مي شود)  پس،  بخوريد و بياشاميد و بخوابيد و... اسراف هم بكنيد چون كار مهمي براي انجام دادن نداريم ... شك نكن .. واقعا نداريم ... يه كم فكر كن ..!!  در اين يك مورد يعني خوابيدن اگر اسرافي شود جايز است .حلال است و احتياط هم واجب نيست .تازه براي پوست آفتاب و مهتاب نديده رخ زيباي برادران ديني و خواهران ايماني،خوابيدن بسيار خوب و مفيد است(بشدت توصيه مي گردد)...
ولي فرداي اين حادثه هيچ كس با طعنه به من صبح بخير نگفت ... چون همه از شدت سر درد تا ساعاتي پس از نيمروز خواب تشريف داشتند...
 

امروز هوا خیس است ...

امروز بارش باران ضربان نبض و خس خس  نفس هوا را از يكنواختي بيرون آورد .
بارش باران را دوست دارم .
 وقتي باران مي بارد آسوده خاطر مي شوم كه زيستنم معنايي دارد .. و هنوز پيماني دارم كه تداوم معرفت و امتداد ذهن مشتاق من است ... وقتي باران مي بارد انگار مرده ها هم قصه اي براي گفتن دارند . رسوب نم باران به زير پوست آزار ديده ي بدنم  زندگي بخش است .
"باراني بايد تا رنگين كماني برآيد"
پرده ي پنجره ي اتاقم را كه به ندرت كنار ميرود ، كنار ميزنم و از پشت پنجره به نظاره رقص باران مي نشينم . .. ارام ، ساكت ، نرم ...صداي جير جير صندلي و بوق اتومبيل هاي خيابان هاي آنسوتر كه در ترافيك مانده اند تنها صدايي است كه مي شنوم .. باران مي بارد... و من زير لب با خود تكرار مي كنم :

امروز هوا خيس است
امروز زمين آكنده از هواست
امروز زمين هم خيس است
چشمان من پر از آبي بيكران آسمان است
امروز چشمان من خيس است
امروز حتي اقاقي هم خيس است
پيكر امروز در ميان شاخه هاي پر از خار اقاقي پاره پاره  است
امروز دنيا از خون گرم امروز خيس است
خنده دار ترين قصه امروز
مرگ امروز در ميان شاخه اقاقي هاست
امروز دلم تنگ امروز است
امروز اگر دستانم رها شوند تمام رج هاي ثانيه هاي امروز را مي نويسند
امروز دستانم دلتنگ امروزند
امروز هيچ ندارم جزء امروز
ديگر نمي خواهم پنجه در خاك افكنم .
نوشتن هم مرا التيام نمي دهد.
ديگر نوشتن هم بس است ؟؟؟
نه...نمي دانم...شايد

نویسنده: آرش
سه شنبه 1 تیر1389 ساعت: 20:17
تهرانم بارون اومد ولي براي چند دقيقه...
يعني تا نصفه هاي شعري كه نوشتي رو اگه ميخوندم بارون بند ميومد
نویسنده: سیاوش
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 0:16
خدایا! خدایا! فقط تویی که میتونی کمکم کنی فقط تویی که میتونی منو از این همه گناه، تباهی بیچارگی نجات بدی ، پس کمکم کن ، کمکم کن تا دوباره برگردم پیش خودت

از اول مینویسم به نام او که گفت اگر صد بار توبه شکستی باز آیی

التماس دعا

نویسنده: gharibe89
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 0:41
اووو امروز چه خبره .. ..
خب من اومدم و خوردم کنج لینکستونت .. اما پس چرا چیزی یادم نمیاد ؟
لااقل خبر می کردی هم از مطالبت استفاده کنیم هم لینکنت کنیم ..
نویسنده: خیانت
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 8:31
اول از کامنت هات تویِ وبلاگم شروع می کنم عزیزم و بعد در مورد متن جدید می حرفیم
گفتی عزیزم:"شعر می تونه احساس برانگیز باشه
اما عقیده دارم…‏
پوست و لمس بدن معشوق احساس رو بهتر منتقبل می کنه تا کلام"
من تفاوتی نمی بینم نیمای عزیزم بین شعر و معشوق و عاشق.
از نظر من شعر و واژه هستی سازند و رابطه عاشق و معشوق هم خود هستی.
اما روی این جمله ات به شدت تاکید می کنم و موافقم که :"احساس رو بهتر منتقبل می کنه تا کلام"البته با فاکتور گرفتن از قسمت آخرش یعنی از "تا کلام"
من کاملا موافقم با خوندنِ تن.به نظرم تن،متنی است که هر روز نوشته می شه،شاید البته یه کم بی انصافی باشه که گفتم هر روز،باید می گفتم تن متنی هست که لحظه به لحظه نوشته می شه و کشف این متن ،لذتی است برابر با "ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما"
پس من کاملا با این چیزی که توی کامنت برام گذاشتی موافقم و اسمش رو می ذارم همسویی فکر.

ادامه دارد...
نویسنده: خیانت
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 8:42
عزیزم گفت:"روزگار تثبیت آغاز شده است"
حتماً من خوب متوجه نشدم که "تثبیت" از نظر نیمای عزیز،چه مفهومی داره،چون تا من فهمیدم به همون سیاق نیما که گفت:"شروع كردم به خواندن و خواندن و خواندن … هر تكه كاغذي كه گيرم مي آمد مي خواندم . اما معرفت درياي گسترده اي بود ، پيچيده و پنهان شده در تاريكي غليظ ، و من ، مشتاق هراسان رها شده اي در گوشه اي گم ."این بود که هیچ وقت تثبیت در کار نبوده.یعنی من متوجه شدم که "روزگار تغییر" داریم اما "روزگار تثبیت" نه
چرا به این نکته اهمیت می دم؟چون نیما از اون دسته از آدمها نیست که مفهومی رو مطلق کنه و خودش رو مصداق اون مفهوم و راکد بمونه.
بلکه نیما رو اینطور شناختم که در حال تغییر در استعاره هاست
پس با این قسمت از اتوبیوگرافی شاعرانه ات یه کم مشکل داشتم

ادامه دارد...
نویسنده: خیانت
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 8:46
عزیزم گفتی:"تلاقي ديروز و امروز من، بعدي عيني و حقيقي برايم رقم زده است "
من این رو همون تغییر استعاره ها در تو می دونم و اسمش رو دوباره می ذارم روزگار تغییر
دیروز،در حکم کلمه که به نوعی حاکم هست بر ما،امروز در حکم رابطه و واقعیت که به نوعی بر اون حاکم هستیم،آینده ای رو داره برات رقم می زنه در حکم واقع که شما عزیزم احتمالا اسم حقیقت رو روش خواهی گذاشت،و این حرکت از کلمه به رابطه و رسیدن به حقیقت رو من می ذارم اسمش رو تغییر در استعاره
و نیمای عزیزم تصدیق می کنی که این اتفاق گویا هر لحظه خواهد افتاد و تثبیت ناشدنی است هر چند که این قانونی تثبیت شده هست
پارادوکسیکال زیبایی هست دنیای ما
ادامه دارد...
نویسنده: خیانت
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 8:49
عزیزم گفتی:"امروز به دنبال بعد سومي است كه بي شك ياري دهنده اي قوي است كه همان آرمان و اميد مرا به چشم اندازي وسيع و بالا بلند نشانه مي رود "
من چیزی نمی گم نسبت به این گفتار شیرین و شاعرانه
پدر معنوی من گفت:"خواب چون در فکند از پایم خسته میخوابم از اغاز غروب لیک ان هزره علفها که به دست ریشه کن میکنم از مزرعه روز میکنم شان شب در خواب هنوز ..."

ادامه دارد...
نویسنده: ................
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 15:23
از بزرگترین گالری عکس مانکن های مرد جهان دیدن کنید
شامل بیش از سیصد عکس از مدل های وطرح سال های 2009 و 2010
مدیر وبلاگش هم همجنسگراست
اگه ممکنه منو لینک کنید به اسم عکس مرد

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

یکی را همچون من باید کنارم ...


اين روزها از هميشه عاصي ترم .در ظاهر،آرام و سرد اما در درون ذهني تبدار با هزاران پرسش و غوغا .تقريبا ديگه هيچي شادم نمي كنه . نقاشي و موسيقي هم كه از بچگي تنها علاقه من بودند فعلا در حاشيه قرار گرفتن .چند روز با خودم  كلنجار رفتم كار روي تابلوي جديد رو دوباره شروع كنم اما رمقي ندارم . حوصله گردش و تفريح و سرگرمي هاي گذرا هم ندارم . جالب اينكه حوصله كتاب خواندنم هم ندارم . خيلي وقته كه به چند قدمي كتابخونه هم نزديك نشدم . ذهنم بشدت مشغوله .
 بعد از روزهاي خاصي كه پشت سر گذاشتم هم اكنون با پديده هاي جديدي روبرو شدم . از گذشته زبده تر و زنده تر به نظر مي رسم اما ذهنم از هر گونه آزادي ساقط است . همه ي اين رفتارها و حالات يك حس تازه است كه از درون خفته من بيدار شده و رو به پيشرفت است در اين كارزار جديد قصد دارم همگام اين حس تازه باشم و به ارزش هاي تثبيت شده خودم كمي شك كنم .
در اين روزها بيشتر از هميشه به حضور يك نفر تو زندگيم فكر مي كنم . يك هم حس ،يك همراه، يك صبور ،يك هم فكر، يك نفر كه منو كشف كنه ،يك نفر كه هنر رو لمس كنه، هنر رو بفهمه، كسي كه هم سوگند با من باشه براي عاشقي .كسي كه نفسش بوي دروغ نده ،كسي كه همسفر فريب نباشه ،كسي كه قلبش در تب و تاب وسوسه نباشه ،كسي نگاهش تنها از سر شهوت بر اندامم نلغزد .
 ...موقع رانندگي ،سر ميز غذا ،موقع خواب، تو سفر، همه اش به اين فكر مي كنم كه اگر يه نفر كه من دوسش داشتم كنارم بود زندگي ام از اين كسالت روزمره اي كه دارم خارج مي شد .
 ميخوام دستهاي خسته ام بعد از هزار سال رمقي پيدا كنه براي در آغوش كشيدن يك عشق. اين روزها پيوسته به حضور اين آدم مي انديشم ميدانم كه راه سخت است اما باورم نميشه كه تلاش من جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ باشه !! يعني واقعا  من نبايد معني عشق رو بفهمم؟ اين پاسخ هستي به من نيست!!! اگر قرار بوده عاشق نباشم كاش اصلا پا به هستي نمي ذاشتم اين حق ه هر انسان كه واسه يه بار هم كه شده عشق رو بو كنه.
و مردی که اکنون با دیوارهای ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی ِ کوتاه ِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد;
به سپیدار ِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پس ِ دریچه‌های ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه
بود، اکنون با خود می‌گوید:
«ــ اگر سپیدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغ ِ سیا بگذرد، سپیدار ِ من خواهد شکفت

يكي را همچون من بايد كنارم !! بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟ 

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

"این پنج فیلم"

"Shelter"
در صحنه افتتحايه"زاك"با انرژي زياد اما بالقوه در حال گذر از خيابان هاي شهر مي باشد و بعد در جايي دورتر و در سكوتي عجيب در فضاي گرگ و ميش غروب در تنهايي به نظاره شهري شلوغ و پر هياهو نشسته است.
اين تصوير شايد پيش درآمد و فشرده اي از تمامي هدفي است كه فيلم دنبال مي كند و تفسيري است از آن آرمان و زندگي همه كساني كه در جستجوي معنا و مفهوم خود از تخيل و توهم  به عينيت و جهان ملموس رسيده اند.
مضمون و مفهوم جستجو و جدال فيلم در همه سكانس هاي زيباي موج سواري زاك و شوآن به شكلي شاعرانه و غرور آميز تكرار مي شود و استادي محض و بي چون و چراي كارگردان را نشان مي دهد.
چالشي كه""با خود دارد حس تعقيب بيننده را تحريك مي كند. پسري كه ناچار است ساختار پوسيده سنتي اش را با آن آداب و چهارچوب هاي مسخره و مضحك رعايت كند سرانجام در يك آشنايي تازه عنصر خلاقه درونش به او معنايي ديگر مي دهد و بيداري را براي خود روا مي دارد و ديگر لازم نيست آن حس دروني را محبوس كند . من بدون اينكه قصد پارتي بازي داشته باشم كمي از اين فيلم متوسط به خوب جانبداري مي كنم چون اينكه شخصيت  زاك  تا حدود زيادي به خودم  شبيه است.
 "Shortbus"
تمامي اين جهان غرب با تصاويري ناهنجار و وهم آلود ، شگفت آورتر ار آنچه هست  در اين فيلم به تصوير كشيده شده است . هنر پيشه هاي فيلم با بازي هاي كند و كسل آور و بويژه هنرپيشه زن مغول تبار و صحنه هاي اغراق آميز كلوپ هاي شبانه و تقلا و چالش براي در نورديدن اخلاق و گناه و ... همه و همه دست به دست هم مي دهد تا شما اين فيلم را فيلمي متوسط به پايين يا شايد هم ضعيف بدانيد .
Shortbus از آن دست فيلم هاي است كه آنقدر پست مدرن مي شود كه خودش هم نمي فهمد چه مي خواهد بگويد شايد اين فيلم را بايد فيلمي با مخاطبين خاص بدانيم . اگر فيلمي با ژانر س.ك.س هاي عجيب و غريب و صحنه هاي بي پروا در محدوده ي سليقه شماست حتما اين فيلم را ببينيد.
 "Mulligans"
فيلم،زندگي و دوران يك خانواده را موضوع كار خود قرار داده است . اما بسيار فراتر مي رود و نه تنها گذر يك دوران را ، كه درگيري يك انسان با خود براي كشف معنا و چگونگي برخورد ديگران و موضع گيري آنها با اين كشف جديد را دربر ميگيرد.
گرچه اين كشف براي پدر خانواده بسيار دير اتفاق مي افتد و بسيار نيش زننده و هتاك است اما انگار اين خانواده از جمله همسر ،پسر و دختر 9ساله همه از كره ماه آمده اند و چقدر اغراق آميز و بي هيچ اصراري تسليم تقدير و شخصيت جديد پدر مي شوند . اين فيلم براي آنها كه هلاك تصاوير بديع جنگل هاي كانادا و يا اهل بازي نه چندان هيجان انگيز گلف هستند بشدت توصيه مي شود . رويهم رفته فيلم ارزش ديدن را دارد.
 "Milk"
اميدوارم نقد من از اين فيلم سبب نشود فيلم را ببينيد . از همان فيلم هاي تك رو و ضد سيستم آمريكايي كه هلاك هيبت سازي و قهرمان سازي آمريكايي هستند . كارگردان اين فيلم ، فيلم هاي مزخزف و بي سروته زيادي ساخته كه اين يكي هم روي آنهمه ديگر . ميلك در عين حال ديدگاهي حق طلبانه و مبارزه جويانه دارد . نگاهش مي تواند نگاه ساده آمريكايي باشد كه بي قالب بندي جدي و فريبنده اي تا نهايت سادگي و خلوص پيش مي رود اما كارگردان هر چه در بشقابش بوده بلعيده تا يك فيلم قهرماني- آمريكايي بزرگ از آب در بياورد .
فيلم در اسكار هم نه براي دست آوردهاي هنري بلكه به سبب حمايت هاي بي ذريغ سازمانهاي هم.جنس.گرايان آمريكايي ضد سيستم بود كه به موفقيت هاي نائل شد. بهر حال من هنگام تماشاي فيلم مثل آدم هاي كه توت فرنگي وحشي خورده باشند سه بار به اتاق فكر سر زدم تا شايد بيشتر درك كنم ميلك چه چيزي براي گفتن داشت اما باز هم چيزي دستگيرم نشد .
 "c.r.a.z.y"
خوشحالم كه يك فيلم درست و حسابي به شما معرفي كنم . اين فيلم با همه ي معيارهاي من براي يك فيلم عالي مطابقت دارد اگر فيلم را ببينيد حتما مثل من دكمه ي خروج cd را بلافاصله بعد از اتمام فيلم نمي زنيد و ترجيح مي دهيد اين اثر ماندگار را يكبار ديگر با دقت بيشتري تماشا كنيد . اگر دغدغه ديدن يك فيلم ريشه دار را داريد حتما اين فيلم را ببينيد . داستاني جذاب ، بازي هاي خيره كننده و به تعبيري زير پوستي ، گستاخي و اميد براي جست و جوي هويت ، نگاه حيرت انگيز و البته بدور از غلو به روابط انساني و كارگرداني ماهرانه " jean-marc vallee"همه  از فاكتورهاي هستند كه چنان قوتي به فيلم مي بخشند كه براي اعتبارش بايد در برابر آن سر فرود آوريم . تصوير نهايي فيلم كه انگار آيينه اي است فرا روي من آنچنان تاثير ژرفي بر من گذاشت كه قوسش تا مدت ها در ذهنم دوام و بنيه خواهد داشت . فيلم سخت زنده و پوياست . گرچه در صحنه هايي با فضايي محزون روبرو مي شويد ولي به اندازه اي خوش ساخت و دلپذير است  كه معطوف اراده ي زنده و گرم نقش ها خواهيد شد . بدون شك c.r.a.z.y از معدود فيلم هايي با مضمون homo…ual است كه ذهن و جوهر بيننده را گسترش مي دهد.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

فریاد در سکوت

"شيرين نشاط" عكاس و فيلمساز ايراني مقيم نيويورك در زمره ي هنرمنداني است كه آثار او ريشه در اداب بومي از زندگي و جامعه سنتي ايران دارد. وي چندي پيش نيز  جايزه ي شير نقره اي از فستيوال بين المللي سينمايي ونيز را بخاطر كارگرداني فيلم "زنان بدون مردان" از آن خود كرد.
آثار نشاط كه تحت تاثير تغييرات بنيادي در كشورمان ايران وبويژه وضع زنان قرار دارد توانسته است به نمايشگاهها و موزه هاي معتبر اروپا و امريكا راه پيدا كند. 
من تصميم گرفتم در اين پست بعضي از معروفترين كارهاي اين هنرمند را بدون توضيحي اضافه قرار داده و نظر شما را در باره ي اين كارها جويا شوم .
دوستان عزيز ديدگاه و برداشت ذهني خودشان را از اين عكسها ، صريح و شفاف ابراز كنند تا مرا براي نوشتن پست بعدي كه مطلبي مفصل با پيوست به اين پست و ديدگاههاي  شما مي باشد ياري دهند. 






























دوستان درست یا غلط من ترسوام خواهش می کنم تو نظراتتون از واژه های خاص استفاده نکنین . مثلا چی ؟ ! مثلا سیا.سی -مثلا جن.سی- مثلا زبونم لال فح.ش ،کلا از این چیزای ممنوعه دیگه . که منم مجبور نشم خدایی ناکرده بشم سانسورچی ... .

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

نامه اي از من براي "من "...

امروز قصد دارم نامه اي براي خودم بنويسم،نامه اي براي خود دروني ام .





نامه ای براي من حقیقی...
تا امروز براي خودم چيزي ننوشته بودم . چون احساس مي كردم از خودم دور نشده ام خوش بودم كه در جوارش و كنارش ايستاده ام ... اما اينبار برايت ،اي من خواهم نوشت . مي دانم كه زندگي ات را سخت تنگ كرده ام . صدايت را از عمق سينه ام مي شنوم . صداي خس خس نفسهايت را . صداي خستگي ات را . اين تويي كه مرا وادار مي كني تا ديروقت كتاب را ورق بزنم و در جستجوي معناي خويش باشم.....اما چقدر سخت است نگارش نامه براي غايب هميشه حاضر ...  نكته هايي پراكنده از حافظه ام كه، چه مغشوش و كند شده است را بي هيچ نظم و ترتيبي مي خواهم برايت نقل كنم . معطلم از كجا شروع کنم...
نوشتن نامه را رها مي كنم با دست به گيج گاهم فشار مي آورم تا دوباره بنويسم . دستانم خسته است و سرم گيج .. عزيزم اعتراف مي كنم من نتوانستم ارزش هاي ماندگارت را حفظ كنم ... هرآنچه از من سرزد خطاهايي بود كه با بي شرمي نام تجربه بر آنها نهادم . من هيچ  گاه قادر نبودم قصه هاي عمرم را كه تو بي شك از آنها با خبر بودي برايت تعريف كنم . عزيزم ،جانم آنچه برايت مينويسم در حكم نامه اي و شرح احوالي است كه برايت مي گويم تا سبك شوم از اين بار تنهايي . برايت از لحظه هايم مي گويم.غریب تجربه ایست این احوالم... .
عزيزم نمي خواهم به سادگي و آرام مانند ديگران بميرم و به آساني فراموش شوم . نمي خواهم من و تو ،مابقي زندگي امان را در ملازمت با كشتي شكستگان و بادبان كشيتگان بنشينيم و خاطرات زندگي پر مخاطره و پر ماجرايمان را براي گوش هاي پر از حرف هاي ارزان قيمت به حراج  گذارم.عزيزم بايد من را نبخشي و اين حق توست . من كه ناظر اوج و فرود ها و نيك و بدها بودم و هنوزم هستم چه طور شد كه بيش تر تماشا كردم و سعي كردم از خاطر ببرم خودم را و وجودم را. چه شد كه اينچنين در كنج عافيت-كه عافيتي هم نبود- نشتم و پاسخ پرسش هاي بي پاسخ مانده ام را كه گمان مي كردم مي دانم ناگفته گذاشتم و يا به پچ پچه هاي جويده جويده و كنگ اكتفا كردم .بارها شد كه خواستم از اين بند رهايي يابم اما نمي دانم چرا هر بار فراموش كردم آنچه را كه براي انجام اش با خودم عهد بسته بودم . چرا از سر ترس يا تنبلي گذاشتم تا حقانيت ها و ارزش هاي تو رنگ ببازد و از ياد بروند.  پروا نكردم كه من آمده ام تا پركشنده و بركشنده باشم و مراقبت كننده از ارزشها و باورهاي دروني ام. انگار من خواب بودم و آنهم چه خواب سنگینی. 
اگر خواب من اينچنين سنگين و مدهوشانه نبود حتما بايد چهره ي زيباي تو را كه در جايي گمگشته و دورتر از من ايستاده اي و اخمو نگاهم مي كني و معلوم است كه از من مكدر هستي را بياد مي آوردم . من تو را با جامعه ي مسموم پيرامونم و آدمهاي گيج اطرافم به قياس گرفتم و اين جنايتي بزرگ بود در حق تو وجود نازنین.
بايد با تو با صراحت بيشتر و بدون ملاحظه سخن بگويم و از مجرم شناخته شدنم نهراسم . بايد صاف و سر راست در پيشگاه تو اعتراف كنم به اينكه من امتداد مبهم يك جعل تاریخی ام .  
قوز كردم و سرم را دزديدم و خميده راه ميرفتم تا ديگران مرا آنگونه كه هستم نبينند و نانم را نپايند . اين من بودم كه فضاي تنفس تو را به گرداب ترس و هراس تنزل دادم .اما هنوز هم دلم به تو خوش است و به صدايي از تو كه از درون مرا مي خواني كه بيا راه در پيش است برون آي از اين دنياي ابر اندود........ 
جاي رخوت سرزنش ها را بخوبي روي تنت لمس مي كنم واي بر من كه چه كردم با تو !!! جايشان همانند ، جاي تابلويي كه از روي ديوار برداري، كم رنگ و برهنه بر روي تو نقش بسته است . طعم تلخ تشويش و پريشاني را چشيدي و چه بزرگوارانه دم بر نياوردي و باز هم تو بودي كه صبورانه مرا از پس اين نا ملايمات فرا می خوانی.
جانم! وقتي مي گويم غريب احوال خوب مي داني كه شعار بي مقداري نيست. حقيقت است . چون با تو سخن مي گويم اينچنين راحت و بي پروايم . دغدغه اي ندارم كه حرفم به مذاق كسي خوش بيفتد يا نه ! بلكه آنچه مي گويم فرا خور حالم و مقدوراتم و آموخته هايم مي باشد. 
 من بايد زود تر از اين مي آموختم كه زمختي ها را بايد بسايم و دقيق و صبور به دنبال كشف معنا باشم . امروز خط جدا كننده اي ميان من و ديگران است نه اينكه در انزوا باشم نه ! حريمم را يافته ام . من اينسو با تو ،سرشار از شادي ام و ديگران را آنسو تر مي بينم كه با همه ي هياهو و شلوغي منزوي مانده اند . تا ديروز لحظه هايم را با آنطرفي ها تقسيم مي كردم و حال در يافتم چه دايره ي ديد محدودي داشتند و چگونه بر حقانيت خودشان اصرار مي ورزيدند و بساط علم شان را هر كجا كه مي شد علم مي كردند .چه ساده روزگار شان را خوش مي بينند. اينها را به معناي ضديت با كسي نمي گويم بلكه به نيت تو مي گويم كه چگونه مهجور در گوشه اي مانده بودي و من از تو غافل . ... امروز من با تو كه يك دنيايي در اين سوي خط ايستاده ام ... رابطه ام در قياس با قبل با ديگران در حكم هيچ است ... دور مانده ام اما نه منزوي چون با شناخت تو ديگر تنها نيستم ... اگر آنسوي خط بودم و دلخوش به بودنشان و سرگرم با همه شلوغي ها يشان  ولي باز تو در جوارم نبودي از هميشه تنها تر بودم...جهان جز تو و عشق حرف تازه اي با من ندارد . همه مردم اين سرزمين از جاهاي بسيار دور مي آيند من آنها را نمي شناسم،  زبان آنها را نمي فهمم. آرمان مشتركي با آنها ندارم. 
دنياي تو وسيع است ،اما جمع و جور و دست يافتني است . معاشرت هاي زياد و آن فرهنگ سازيها، مرا از تو دور كرد ...مي خواهم به تو بيانديشم و اجازه هتك حرمت به ساحت مقدس تو را به كسي ندهم.   
امروز افسوس مي خورم كه در اين بيست و اندي سال بناي وجودم با افسوس و حسرت و حب و بغض ها آميخته شد و آن لطف و تعادل و پاكي را چگونه پاره پاره كردم و روياي خوشم مچاله شده و دور مانده از اصل را ،به اين و آن انتقال دادم غافل از آنكه من هنوز جايگاهم را نيافته ام و هنوز هم در تكاپوي معناي تو گيج و مبهوت نظاره گري بيش نيستم . اين تو بودي كه از زيرين لايه هاي پوست من همچنان اپراي يكنفره خودت را سر دادي براي بيداري من.
مي خواهم ذهني گسترده و هندسي داشته باشم و در ارزشگذاري براي خودم و تو ذره اي هم تخفيف ندهم و تعالي را در جايي بلند بالا تر ازاينجا و در دور دست سراغ بگيرم و كوتاه هم نیایم.   
عزيزم ... تو تلنگري بودي براي آدم سر به هوايي كه گمان مي كرد يك چشم شهر كورها است اما خود كور شهر يك چشم ها بود ! و تو بودي كه مرا به مرز ناچاري كشاندي تا ديگر راهي برايم باقي نبود جز شناخت تو .                               
چقدر نوشتن براي تو راحت است ... تو تنها كسي هستي كه مي توان اينچنين برايت گفت و خوفي نداشت از تذكري و هشداری.   
روزهاي نويي را كه با تو آغاز خواهد شد لمس مي كنم .حجم كارهاي مختلفي كه بايد انجام دهم بالاست. روزهايي كه گذشت شايد تمريني بود براي روزهايي كه مي آيند . خط اصلي كارم بدستم آمده . دارم به جايگاه حقيقي ام نزديك مي شوم .
ديگر از بيان حقيقت هراسي ندارم . از اينكه بي پرده بگويم ضعف هايم اگر بيشتر از اين در وجودم ريشه بدواند مرا تا سر حد انحطاط و نا بودي خواهد كشاند . عزيزم اين حق توست كه بهترين باشی.غزيزم از اينكه تو را گناهكار شناختم صميمانه پوزش مي خواهم ... من و تو با هم به راه ادامه خواهيم داد . در نورديدن را آغاز خواهيم كرد من اين دستاورد بزرگ را جشن مي گیرم. 
در روزهایی كه مي آيد همه چيز برايم زيباست. همه چيز در رقص است.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

پارسال در این روزها ...

"دريغا آن چه تا چندی پیش درين چمن سبز و رنگين ايستاده بود اكنون افسرده و خاكسترين افتاده است! و چه بسا شهد اميد كه من از انجا به كندوهاي خويش بردم !آن دل هاي جوان كنون همه پير گشته اند. و نه تنها پير كه خسته و بي بها و تن آسا. آنان را چنين مي نامند  : "ماديگرباردیندار گشته ایم." 
چندي پيش بود كه بامدادن با پا هاي بي باك بيرون مي دوند : اما پاي  دانايي ایشان خسته شد و اكنون از بي باكي بامدادي خويش نيز به بدي ياد مي كنند. به راستي روزگاري  بسا كس از ايشان پا هاي خويش را بسان رقاصان بر مي كشيد و  نوشخندفرزانگي ام براي اش دست مي كوفت. آن گاه از كار باز ايستاد و هم اكنون ديدم اش كه خميده پشت به سوي صليب مي خزد."  
اين قسمت را از كتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه برگزيدم . دليل اش هم اينست كه مرا بشدت بياد حوادثي مي اندازد كه از سال گذشته تا امروز ما به چشم ديديم و غم خورديم. يكسال از آن خرداد تلخ گذشت و انگار همين ديروز بود... . يك خيل سرزنده سرشار از عشق سرشار از جنون سرشار  از بزرگداشت  نوجوانانه  و  امروز  تاريك انديشان اند  پير، سرد ،  چون  ورد خوانان  و گوشه نشينان .  
پارسال من در تبريز دانشجو بودم ودرهمين روزها سخت مي كوشيدم تا خودم رو براي امتحانات  آماده كنم .ترم مهمي بود.چون اگر بيست واحد اخذ شده رو پاس ميكردم ترم بعد آخرين ترم بود. گرچه من موفق شدم طبق برنامه ريزي همه ي واحد ها را زير سبيلي و ناپلئوني پاس كنم  و ترم بعد فارغ التحصيل شوم اما اشتياقم براي دسترسي به اخبار و آگاهي از حوادث بيشتر وقتم را به خود اختصاص داده بود.استرس و وحشت از آنچه كه در خيابان ها رخ مي داد و ترس از آينده ي مبهم لحظه اي من را غافل نمي كرد.ازهمه جالبتر اينكه من به تلويزيون هم دسترسي نداشتم چون كه  تلويزيونم يك ماه بود خراب شده بود ومن تنبلي ميكردم ببرم بدم تعميرش كنند.تنها يك راديو جيبي سوني  بود كه من را از يك اتاق بيست سي متري به دنياي خارج وصل مي كرد.درست مثل پدر بزرگها البته اين هم اضافه كنم كه من خودم شخصا راديو را خيلي دوست دارم.فكرميكنم يك بار ده تا باطري متوسط با هم خريدم كه نكنه شب باطري تمام شود و من بي راديو شوم .!!! خيلي شبها راديو تا صبح روشن مي ماند و من كنار كتابها و جزوه ها با نگراني و دلهره خوابم مي برد.گوش دادن به شبكه هاي راديو آنهم با پارازيت هاي شديد و گوشخراش تو تاريكي شب ها خاطره ي فراموش نشدني را براي من ساخت كه هيچ وقت از خاطرم پاك نمي شود.البته من آنروز ها يك دل مشغولي بزرگ داشتم  نگران يك نفر تو تهران بودم .يك نفر كه همه ذهن من و بخش اعظم زندگي من را  به خودش اختصاص بود . بد بختانه كار ايشان هم تو مسيرهاي بود كه مركز تجمعات و درگيريها اغلب آنجا بود . هر لحظه بايد مي دانستم كجاست و چي كار ميكنه .دست خودم نبود. هر نيم ساعت بايد يك  تماس كوچولو ميگرفتم. خوب بياد دارم يك بار سر جلسه امتحان بهش زنگ زدم  چون يكي ازدوستان بهم گفت كه همان مسير ها باز هم شلوغ شده  كه مراقب موبايل روديد و مي خواست يك داستان شيرين( !) براي من درست كنه.اما من با تلفن زدن آرا م نمي شدم.  يك بار وسط امتحانات كه چهار پنج روز تا امتحان بعدي  فرجه داشتم  از فرصت نهايت سوء استفاده را كردم و ساعت شش صبح با اولين پرواز آمدم تهران و شب ساعت ده با آخرين پرواز برگشتم .با دیدنش دل صاحب مرده ام يه نموره آرام گرفت.درسته تو اين سفرهاي يكروزه من به تهران و ايشان به تبريز كه زياد هم اتفاق مي افتاد ما بيشتر از چند ساعت با هم نبوديم و شايد فقط فرصت يك غذا خوردن و قدم زدن با هم را داشتيم ولي براي من عاشق يك نعمت بزرگ بود.همين  زمان هاي كوتاه بود كه انگيزه ي بودن در غربت و تحمل درس و مشقات را در من بيشتر مي كرد . اما آنروز خيلي بياد ماندني بود.خوب بياد دارم نهار رفتيم رستوران (...)( براي اينكه تبليغ نشود حذف كردم!!!) تو عباس آباد و بعد پارك نياوران و تا عصر قدم زدن و بعد فرودگاه. آنروز هم بعضي مناطق شلوغ بود اما براي من همه چي در آرامش كامل بود.عجب روزي بود !!! توهواپيما موقع برگشت به تبريز  جزوه باز و جلوي چشم هاي من بود.اما بجاي خواندن به چند ساعتي فكر مي كردم كه با كسي گذرانده بودم كه آيينه ي همه ي رويا هاي من بود . يك بابايي هم كه خارجكي بود نشسته بودكنار ما.اتريشي بود.تا من غرق مي شدم در تجسم و به تصويركشيدن رويا ها يكهو عين اجل معلق مي پريد وسط استخر انديشه ها و تفكرات من و شروع مي كرد به سوال كردن . حالا نپرس كي بپرس .ازهمه  جاي ايران از من پرسيد .از شرق و غرب  شمال و جنوب ... .بگذريم  بهر حال روزهاي خاصي را پشت سر گذاشتیم .اما براي من خيلي خاص بود.من هيچ وقت آنروزهاي هاي حساس و تاريخي را فراموش نمي كنم . روزهايي كه من دلواپس عشق ام و مردم ام و خانواده ام و وطن ام بودم .

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

هرکسی از ظن خود شد یار من/// از درون من نجست اسرار من

يك ديوانگي كردم به خير گذشت. امروز يك هفته از حماقتم ميگذرد . مزاجا سلامت هستم . سردرد و كوفتگي بدنم رو به بهبود است . نمي دانم عجالتا چه بنويسم و چگونه شرح ماجرا دهم . هر كس به ظن خود نظريه اي داده است. از همان لحظات  نخست كه ديگران از ماجرا آگاه شدند حرف و سخن و حديث فراوان گفته شد . اما هيچ كدام از اين ياوه ها حق و حقيقت و مراد مرا اثبات نكرد. به واقع نوشتن اين  وبلاگ  نگارش همين حق و حقيقت است و تحليل حادثه اي پيچيده ...... اما نه اين ماجرا .... بلكه حادثه اي عظيمتر و خارج از حد درك معمول و متعارف مرد مان اطرافم و  آن حادثه ي حظورم،  بودنم و ابراز وجودم . از امروز تصميم گرفتم جاي آنكه ديگران را با خودم كارد و پنير كنم خودم را با خودم در گير كنم شايد چيزي از ميانش در آمد ..... هيچ معلوم نيست چه خواهد شد ولي وظيفه  دارم   كه بجنگم.                    

 من با كسي پدر كشتگي ندارم . برعكس در بسياري موارد ديگران بسيار به من كمك كرده اند . اما چيزي كه هست دنياي من با دنياي حلقه اطرافم خيلي متفاوت است. دنياي ما و منافع ما از هم جداست .در حال حاضر حوصله چاق سلامتي با آدمهاي بيرون را ندارم .  خير سرم ، سرم  به تنم چسبيده که بمانم، بياستم و بجنگم. نميخواهم مثل يك ماهي كه روي خاك افتاده پر پر  بزنم. نميخواهم زير كوتاه سقف اتاقم پنهان شوم .... در اين روزها من تمام روز در خانه هستم و وقت را يكجوري مي گذرانم ... شبيه روزگار محكومين !!! . اما در همين ايام پر تشويش است كه من دگر بار به تماشا ايستاده ا.م

 روزهايي كه بر من گذشت گرچه روزهاي سختي بود و به آساني نگذشت اما به منظري ديگر برايم منشا خير و بركت بود چون كه معناي زندگي مرا وسعت داد. اين حادثه  شكل ظاهري ام  را كه در اين ساليان براي خودم ساخته بودم و آن همه درماندگي را در هم شكست و به يمن اين حادثه  بود كه رها كردم همه آن بيهودگي وكارهاي احمقانه را.

امروز اين حادثه سبب شد تا در حيطه اي عميقتر تفكر كنم .البته هيچ بلايي بقصد بركت نمي آيد بلكه بقول فرزانه اي اين تويي كه بايد بپذيري چگونه پذيراي اين غم و بلا باشي و دردست و پنجه نرم كردن با آن چه بياموزي؟.

 از امروز ديگر نميخواهم حاصل عمرم را با بازيگوشي هاي شنوندگان خوش خنده به تاراج دهم. امروز سرگردان  و سرگشته در مخيلا ت خودم قدم ميزنم و كتاب ذهنم را بلند بلند تكرار ميكنم تا باز با همه ي خستگي ها و نا تواني ها يادم بماند كه كيستم ؟ و جه بار امانتي بر روي دوشم گذاشته اند . يادم بماند كه مني كه از نگريستن به گذشته ي خود هراس دارد كيست ؟ و در كجاي اين حجم خالي كه دنيا نام دارد ايستاده است ؟

ميخواهم قصه هاي دلتنگي ام را برايت تكرار كنم و تو نيز سعي كني به خاطر سپاري تا اين قصه ها از جاني به جان ديگر و از جايي به جاي ديگر انتقال پيدا كند و معنا و ارزش ماندن را بيابد.                                                                                                                                من زنده ام .............. .