شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

یکی را همچون من باید کنارم ...


اين روزها از هميشه عاصي ترم .در ظاهر،آرام و سرد اما در درون ذهني تبدار با هزاران پرسش و غوغا .تقريبا ديگه هيچي شادم نمي كنه . نقاشي و موسيقي هم كه از بچگي تنها علاقه من بودند فعلا در حاشيه قرار گرفتن .چند روز با خودم  كلنجار رفتم كار روي تابلوي جديد رو دوباره شروع كنم اما رمقي ندارم . حوصله گردش و تفريح و سرگرمي هاي گذرا هم ندارم . جالب اينكه حوصله كتاب خواندنم هم ندارم . خيلي وقته كه به چند قدمي كتابخونه هم نزديك نشدم . ذهنم بشدت مشغوله .
 بعد از روزهاي خاصي كه پشت سر گذاشتم هم اكنون با پديده هاي جديدي روبرو شدم . از گذشته زبده تر و زنده تر به نظر مي رسم اما ذهنم از هر گونه آزادي ساقط است . همه ي اين رفتارها و حالات يك حس تازه است كه از درون خفته من بيدار شده و رو به پيشرفت است در اين كارزار جديد قصد دارم همگام اين حس تازه باشم و به ارزش هاي تثبيت شده خودم كمي شك كنم .
در اين روزها بيشتر از هميشه به حضور يك نفر تو زندگيم فكر مي كنم . يك هم حس ،يك همراه، يك صبور ،يك هم فكر، يك نفر كه منو كشف كنه ،يك نفر كه هنر رو لمس كنه، هنر رو بفهمه، كسي كه هم سوگند با من باشه براي عاشقي .كسي كه نفسش بوي دروغ نده ،كسي كه همسفر فريب نباشه ،كسي كه قلبش در تب و تاب وسوسه نباشه ،كسي نگاهش تنها از سر شهوت بر اندامم نلغزد .
 ...موقع رانندگي ،سر ميز غذا ،موقع خواب، تو سفر، همه اش به اين فكر مي كنم كه اگر يه نفر كه من دوسش داشتم كنارم بود زندگي ام از اين كسالت روزمره اي كه دارم خارج مي شد .
 ميخوام دستهاي خسته ام بعد از هزار سال رمقي پيدا كنه براي در آغوش كشيدن يك عشق. اين روزها پيوسته به حضور اين آدم مي انديشم ميدانم كه راه سخت است اما باورم نميشه كه تلاش من جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ باشه !! يعني واقعا  من نبايد معني عشق رو بفهمم؟ اين پاسخ هستي به من نيست!!! اگر قرار بوده عاشق نباشم كاش اصلا پا به هستي نمي ذاشتم اين حق ه هر انسان كه واسه يه بار هم كه شده عشق رو بو كنه.
و مردی که اکنون با دیوارهای ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی ِ کوتاه ِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد;
به سپیدار ِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پس ِ دریچه‌های ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه
بود، اکنون با خود می‌گوید:
«ــ اگر سپیدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغ ِ سیا بگذرد، سپیدار ِ من خواهد شکفت

يكي را همچون من بايد كنارم !! بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟ 


نویسنده: مانی آذری
یکشنبه 30 خرداد1389 ساعت: 1:52
سلام عزیزم

امیدوار باش

کسی پیدا میشه که باهات هم سوگند باشه
نویسنده: نقطه چین ها. . .
یکشنبه 30 خرداد1389 ساعت: 9:30
خب این حس تو حس همه جوونای این مملکته..چون نه سرگرمی وجود داره و نه شادی!..یه جور روزمرگی و در بند بودن!..اما اثرش روی ما بیشتره..ما که گی هستیم و احساساتی تر!..و انتظار داریم یه جامعه پر از رنگ و سرشار از عشق داشته باشیم..اما وقتی اخم توی چهره آدما میبینیم..کینه توی دلشون حس میکنیم..با این همه مشکلات اقتصادی و سیاسی خب این مارو گوشه گیر میکنه..مخصوصا خیلی ها که عشق ندارن و به قول تو دلخوشی ندارن!..میدونی ما آدما زود عادت میکنیم..حتی اگه گوشه یه اتاق باشیم به سکوتش عادت میکنیم..نمیخوام الان بگم این خوبه یا بد..اما سرتو به همون کارایی گرم کن که تو خلوتت انجام میدادی..همون تابلوها و شاید کتاب ها!..لااقل اینجوری کمتر فکر میکنی تا داغون بشی!..ممنون..موشی کلی از غذاها تشکر کرد..ماهی ها هم که کلی چاق شدن!!.. :-)

یوسف
نویسنده: مهرشاد
دوشنبه 31 خرداد1389 ساعت: 11:15
نيما جان اميدوار باش...
هميشه اتفاقاتي تو زندگي آدما ميفته كه اصلا متوجه نمي شي چه جوري و از كجا اون اتفاق افتاده..عشق هم همين طوريه...
.مطمئن باش يه روزي مي شه كه خبر عاشق شدنت رو از همين جا اعلام مي كني...
نيما جونم درسته پيدا كردن كسي كه آدم رو واقعا" براي خودش بخواد سخته ولي غير ممكن نيست...
اميدوار باش
شادي تو آرزوي من است....
نویسنده: شایان
دوشنبه 31 خرداد1389 ساعت: 16:5
کافی خودت رو شناخته باشی و بدونی چه کسی رو برای چه کاری و به چه شکلی می خوای.
اینجوری می تونی با گشتن و گشتن و گشتن، پیداش کنی. گاهی وقت ها هم اون زودتر از تو پیدات می کنه. هواست باشه از دستت نپره!
نویسنده: خشایار
دوشنبه 31 خرداد1389 ساعت: 19:55
هست نيما ، هست . حتما هست . شك نكن
نویسنده: آرش
دوشنبه 31 خرداد1389 ساعت: 22:28
برات بهترينارو آرزو ميكنم يكي مثل خودم
نویسنده: خیانت
سه شنبه 1 تیر1389 ساعت: 6:13
"مرا/تو/بی سببی/نیستی..."
این "مرا" که من نیستم و اتفاقاً تو هستی نیما جان
و اون "تو" که شاملوی عزیزم گفته هم اتفاقاً تو هستی نیمای عزیز
اون "تو" همون تویی هست که تازه گی ها یه جای کارش می لنگه و یه چیزی اذیتش می کنه که نمی دونه چی هست و اون "تو" نمی ذاره حتی نقاشی و موسیق و کتاب و احتمالاً فیلم راضیت کنه
خوب من همیشه فکر کردم اینجور موقع ها هست که اتفاق خوبی می افته و تغییر و جابه جایی رخ می ده و استعاره هایی که مدتها برای کسی "تثبیت" شده بوده شروع به تغییر می کنن و یا تبدیل به استعاره های جدید می شن یا جاشون رو عوض می کنن با استعاره های جدید
ادامه دارد...
نویسنده: خیانت
سه شنبه 1 تیر1389 ساعت: 6:30
گفتی:" يعني واقعا من نبايد معني عشق رو بفهمم؟ "
نه این جواب هستی به تو نیست من هم موافقم
در مورد "آرمان-مرد" من شک دارم وجود داشته باشه
شاید هم باشه من پیدا نکردم هیچوقت هم به کسی امیدواری نمی دم که مرد آرمانی پیدا بشه
اما یه چیزی رو به تجربه فهمیدم اون هم اینه که انسانها در کنار هم می تونن خیلی آرمانی باشن
مثلا من می تونم سنگ صبور باشم،می تونم هنر رو لمس کنم،می تونم بدون دروغ باشم
اما نمی تونم هم حس باشم چون هیچ کس به نظرم نمی تونه هم حس دیگری باشه
نمی تونم هم فکر باشم چون افکار هر کسی رو انقدر دور از دیگری دیدم که همفکری به نظرم غیرقابل امکانه
اما همسویی با افکار رو می تونم داشته باشم
به هر حال
آرزویی هست پیدا کردن مرد ارمانی که امیدوارم به این آرزو برسی
اگه دوست داشته باشی می تونیم راجع به هنر و راجع به خودت ،توی کامنت ها یا ایمیل ها بحرفیم
مواطب خودت باش
بوسس
نویسنده: آرش
سه شنبه 1 تیر1389 ساعت: 9:53
در جواب به كامنت بالا:
مهدي خان اين "آرمان_مرد"ي كه ميگي همون منم ديگه، يعني متوجه نشدي؟
پس هنوز توي اين دنيا يكي وجود داره زرتي نگو كه اصلا وجود نداره

هیچ نظری موجود نیست: