دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹


این تنهایی رو باید باور کنم ... نمیشه از زیرش شونه خالی کرد ... من همینم .... عصر شادی مردم !!! ... عصر دلتنگی من ...
من دیگه رمقی برای رفتن ندارم ...
انگار این تنهایی را انقدر باید با خودم تکرار کنم تا عادتم بشه ، هیچ غزل تازه ای دیگه برای من شنیدنی نیست ...
سنگینی رخوت را روی تنم حس می کنم ....
غروبی خاکستری ...من در اتاقی در بسته ... ضعف بر بدنم مستولی گشته ... استخوانهای تنم زوزوه می کشند ....
این آرتروز کثافت هم دیگه داره منو از پا درمیاره ....
روزگارم از همه بیهوده تر شده است ...
کفگیرم به ته دیگ خورده است ... هرکس در زندگی یک فن را وسیله معاش خود قرار میدهد... اما من هیچ کاری بلد نیستم ...
کاش من هم، بهونه فارسی ۱ و سالوادور و خاله ربکا و ... رو می گرفتم ....
تقریبا نیم ساعت دیگه شام می خوریم ... بعد هم تا بوق ِ سگ بیدار می مانم ...
شب ها همه یکجور می گذرد ، بی خود و بی فایده ، ... فیلم ها هم برایم تکراری شده است ... هیچ حرف تازه ای ، برایم ندارند ... دیشب Grown Ups را دیدم. یک مزخرف عالی ...
.....
نور سربی رنگ موبایل، فضای تاریک اتاق را، کمی روشن می کند ....
جواب این یکی را، نمی توان نداد ... میل پایان ناپذیر من به شناختش محرکی ایست تا همین گفتگوهای تلفنی را غنیمت بدانم ...
با اشتیاق در زاویه حجم صدایش ، قرار می گیرم ...
از صدای لرزیده ام می فهمد که امروز اوضاع بدجوری افتضاح بوده ...احوالم را جویا می شود ... اما من اصلا یادم رفت همه ی آن دردها را ....
با کلامش، انتقام من را ،از یک بعد از ظهر سگی می گیرد .  
و ....
از هیچ  کس نمی گوید ... شخص سومی وجود ندارد ... تنها من و او ...
کلامش سنگین ،بیانش گیرا و پیامش هلهله ی امید ...
او یک دوست است ...یک انسان است ... همان چیزیست که خیلی ها آرزویش را داشتند .
از آن آدمهایی که با پروراندن ، پرورده می شود ...
برای ام روایتگر خلّاق و ساده و صادقی است که حق دارم برای داشتنش به خودم ببالم و پز دهم . 
پس به احترام این دوست ، که حضورش ضربان نبض و نفس ام را گهگاه از یکنواختی در می آورد ، امروز را روز خوبی می دانم ...
امروزم، با حضور این دوست ، به آسانی نمُرد و فراموش نشد ...

نویسنده: hossein
دوشنبه 4 مرداد1389 ساعت: 18:14
سلام . مطالب وبلاگتون بسيار جالب بود . خوشحال ميشم از سايت من هم ديدن کنين . در ضمن اگه براتون مشکلي نيست خيلي خوشحال ميشم من رو با نام "عکس" لينک کنين
نویسنده: آرش
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 0:7
نویسنده: gharibe89
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 1:38
به به .. یه دوست خوب ..
کامنتت تا پیش از اون نقطه چین ها خیلی ناراحتم کرد و دلم گرفت ..اما بعد از اون .. واقعن برات خوشحالم برای داشتن چنین دوست خوبی ..
نویسنده: خیانت
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 3:5
می دونی
من قرار نیست قضاوت کنم
اول که خوشحالم دوست خوب داری
ولی
حدس می زنم که دوستت بیشتر از تو خوشحاله
نمی دونم ولی اینطور که گفتی این حس بهم دست داد
باور کن از دروغ متنفرم
بوسس
نویسنده: فریان
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 15:2
خوبه یه روز با کمی دل خوشی تموم شد ...
روان نویسیت به دلم خیلی میشینه ...
نویسنده: احمد
سه شنبه 5 مرداد1389 ساعت: 20:21
خیلی غمگین شروع کردی اما خیلی خوب تمومش کردی! اره واقعا نیاز به یکی کنار ادم باشه به عنوان یه دوست و همراه رو نمیشه انکار کرد. از این ادما زیاد وارد زندگی ادم نمیشن پس باید خیلی حواسمون بهشون باشه.
نویسنده: اندوه پرست
چهارشنبه 6 مرداد1389 ساعت: 2:30
امیدوارم هر روزات مثل امروزت در کنار دوستت زیبا و خوب باشه
نویسنده: فرشاد
چهارشنبه 6 مرداد1389 ساعت: 19:27
قربون مرامت داداشی لطف کن یه دونه یک به ما اضافه کن.
نویسنده: نقطه چین ها. . .
پنجشنبه 7 مرداد1389 ساعت: 10:8
زندگی روزمره همینه...عشق یا همون دوستی که میگی میتونه عوضش کنه!.. :-)

یوسف
نویسنده: سیامک
جمعه 8 مرداد1389 ساعت: 0:0
سلام
مطلبت خیلی زیباست ، در اوج سادگی ولی در اوج پختگی
تقدیم به تو :
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود واز وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب راچه کنیم حدیثما بود دراز
سیامک
نویسنده: حمیده
یکشنبه 10 مرداد1389 ساعت: 7:45
سلام. وبلاگ خیلی جالبی داری.خیلی از وبت خوشم اومد خوشحال میشم اگه به وب من هم بیای و نظرتو بهم بگی و اگه مایل به تبادل لینک بودی من رو با اسم آتیش بازی در وب لینک کن و خبر بده تا با اسم دلخواهت لینکت کنم.منتظرتم.

هیچ نظری موجود نیست: