شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

یه شب ...

ـ آقاپلیسه:  شما دو  تا کجا دارین میرین ؟؟ !!!!
ـ ما دوتا سوسول :... ه..ی..چ..جا ...ما اصلا جایی نمیریم ...همین جوری اومدیم بیرون یه چرخی بزنیم ....کار خلافی کردیم آقای محترم ؟
ـ آقا پلیسه : زر نزن بابا ...صدای آهنگو کم کن .... موهات چرا انقدر بلنده ... خجالت نمیکشی خودتو این ریختی ساختی... عینه بچه ک..و..نی ها ...؟
ـ ما دوتا سوسول با یه نگاه کوتاه به هم : ببخشید قربان، لباس و موی ما که خیلی ساده اس .. ایرادش چیه .... ؟
ـ آقا پلیسه : باز که زر زدی عوضی .... بیا با من بریم تا ایرادش رو بکنم تو چشات !!! ... یالا پیاده شو ... یالا ببینم ...انگار آبکی مابکی خوردین ...آررررررره ه ه .... بو میدین ... یالا پیاده شو عوضی ....
ـ ما دوتا سوسول :آبکی چیه ؟؟؟؟ نه به جون مادرم ... ما اصلا اهلش نیستیم ... به خدا دروغ نمیگم قربان ...
ـ یه مشت سوسول دیگه مثل ما که رد میشن و ما رو میبینن : ... هه ...هه ... زرد کردن ...دارن سکته رو میزنن ... 
ـ یه مشت آدم حسابی عینه آقا پلیسه : ... حقشونه ... کثافتای هرزه .. ببین چشاشو معلومه مسته ... اینا که خونواده ندارن ... یه مشت آشغالان ...علافن... حقشونه ... اگه این کثافتا ول بشن دیگه واسه مردم آسایش نمیمونه ....
ـ یه مشت آدم خیلی حسابی که تو چادر کنار خیابون به مردم خیلی خوب شربت میدن و کارای خوب خوب میکنن : ...خوب شکر خدا ... طرح شروع شده ... از اول هم باید همین جوری محکم عمل می کردیم ....
ـ و یه پیرزن که یه روز مثل ما یه سوسول بوده : الهی خیر نبینین...آب خوش از گلوتون پائین نره، که این جوونای بدبخت رو، اینجوری زجر میدین ....
... نیم ساعت بعد ... چندتا چهارراه بالاتر ...
ـ آرش سوسول : نیما ، جون تو، قِصِر دررفتیم ... مرتیکه داشت یه داستان واسمون درست می کرد ....اگه یکم دیگه گیر داده بود، بدبخت می شدیم ... دیدی؟؟ داشت به زور می ذاشت گردنمون که زهرماری خوردیم .... خوب شد نگفت ما از اسرائیل اومدیم ... هِی ... نیما با تو اَم ... چرا به من نگاه نمیکنی ...
ـ نیما سوسول خیره به خیابون : چیزی ندارم بگم ... حرفم نمیاد ... 
- آرش سوسول : ول کن بابا ... مهم نیست ... پیش میاد دیگه ... میگم خوب شد دختر نشدیم ... این بیچاره ها که دیگه از ما بدبخت ترن ....
... یک ساعت بعد ... چندده تا !! چهارراه بالاتر ...
ـ آرش سوسول : نیما، راستی شنیدی که تافل هم دیگه تو این خراب شده برگزار نمیشه ....
ـ نیما سوسول : آره ... شنیدم ...
ـ آرش سوسول : این فارسی ۱ هم که قطع شده ... پارازیت زدن ... آره؟!! ... این فرکانس جدیدش رو به من بده ... مامان دهنمو سرویس کرده ...
ـ نیما سوسول : باشه ... حتما ...
... جلوی در ِ خونه ی امیر ...
ـ آرش سوسول : هِی نیما ... هِی ... چرا پیاده نمیشی ...
ـ نیما سوسول : آرش جان من حوصله ندارم ... نمیتونم بیام ... من میرم یه چرخی میزنم بعد میام سراغ تو ... اعصابم خیلی داغونه ... باید تنها باشم ... اوکی ؟
ـ آرش سوسول : آخه .. چرا ؟ مگه چی شده ؟ ... زشته اینجوری .. من به امیر گفتم تو هم میای ...  واقعا زشته !!!! ...
ـ نیما سوسول : خواهش می کنم آرش ... اینجوری راحتترم گفتم که ،باید تنها باشم ...
ـ آرش سوسول با ناراحتی شونه ها را به سمت بالا پرتاب می کنه : باشه ... هر طور راحتی ... اما واقعا اتفاقی نیافتاده که تو بخوای اینجوری کنی ... تو دیوونه شدی ...
ـ نیما سوسول : عزیزم میام سراغت ... نگران نباش ... فقط میخوام با خودم تنها باشم ... خدافظ ...
نیما تنها در وسط خیابان ...نیما در سکوت ... همه ی تنش در سکوت ...و...
همه ی خیابان در هیاهو ... همه ی شهر در افتخار ... مردم، شاد ... مردم، خوشحال ... اینهمه عروسی ... اینهمه شادی ... چقدر مردم ، راضی ... رستورانها همه پُر ... ماشینها همه باکلاس ... اینهمه کوچه ورود ممنوع ... اینهمه خونه های خوشگل ... اینهمه ترافیک و خیابانهای وسیع ... فیلمهای تازه اکران خنده دار!!! روی پرده ها ...اینهمه رپر خوب ...اینهمه موزیک شاد ... اینهمه زندگی ...  
...نیما شکست در خویش ... نیما نشست در خویش ...و بازهم سکوت ...
صدای فرهاد، همه ی فضای ماشین رو پُر کرده ... صدای فرهاد... همه ی فریاد نیما ... همه ی فریادِ مردم ِ خاموش ِ نیما ... همه ی فریاد دنیای نیما ...
آخرش یه شب ماه میاد بیرون ....
از سر اون کوه ، بالای دره ....
روی این میدون ... همیشه خندون ... یه شب ماه میاد ... .
نویسنده: الی
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 18:4
من فکر نکنم حالا حالا ها ماه بیاد...
نویسنده: نقطه چین ها. . .
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 18:33
یادته یه آدم دروغگو میگفت:
واقعا مشكل امروز جوونای ما شكل موی بچه های ماست؟....
...


یوسف
نویسنده: آرش
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 18:58
نویسنده: سیاوش
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 19:32
نویسنده: احمد(آدمک)
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 20:42
به جای اینکه بگیم چقدر ادم خوش و خوشحال باید بگیم چقدر موجودات الکی خوش و ...
موجودی که درکی از جایگاه انسانی نداره موجودی که نمیدونه حقش چیه و دست کیه موجودی که فقط طبق برنامه ای که براش چیدن میاد و میره و تو این امد و شد ممکنه لحظاتی منحنیِ لبهاش بالا باشه و گاهی هم پایین رو من انسان نمیدونم. تو خوشحال باش که میتونی اونها رو از جایی متفاوت ببینی. از همین متفاوت دیدن خوشحال باش هرچند که منحنی لبهات بالا نره.
نویسنده: gharibe89
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 21:15
به به نیما سوسول ..
چقدر قشنگ توصیف صحنه رو احساستو کردی .. هرچند انتظار دیگه ای هم ازت نمی رفت ..
واقعن قشنگ بود ..
نویسنده: نقطه چین ها. . .
یکشنبه 10 مرداد1389 ساعت: 0:18
صبح پیدا شده اما..آسمان پیدا نیست..من دلم سخت گرفته ست ازین..میهمانخانه میهمان کش روزش تاریک..که به جان هم..نشناخته..انداخته است..چند تن خواب آلود..چند تن ناهموار..چند تن ناهشیار..
میبینیم..میشنویم..روزمرگی..مرگ..

کیا
نویسنده: الی
شنبه 9 مرداد1389 ساعت: 23:46
الهی... چرا حالت خوب نباشه عزیزم.
از اون نظر قشنگی هم که دادی ممنون... من نظرتو خوندم شاد شدم.
نویسنده: خیانت
یکشنبه 10 مرداد1389 ساعت: 3:36
عزیزم
انقدر زیبا این زشتی رو بیان کردی
انقدر خنده دار گفتی از وحشتِ تنهایی
که خنده و گریه با هم قاطی شد
اما چشمان اشک آلود هنوز توانایی دیدن این متنِ عالی رو داره و گلوی ِ بغض کرده هنوز هم می تونه از خودش ندایِ تحسین بیرون بده
بوسس
نویسنده: خیانت
یکشنبه 10 مرداد1389 ساعت: 4:22
یعنی کسی با این قدرت می تونه مطرح باشه تو سطح ملی
نمی دونم پیشنهاد کنم فقط بنویسی
یا اینکه بنویسی و نقاشی کنی
من میگم این کوبنده بود
طنزش وحشتناک بود
وای اون نیما سوسول و آرش سوسول
چه تضادی داشت با جامعه
عزیزم واقعا کامل بوده هر چقدر که کم روش وقت گذاشته باشی
اون پلیس کاملا ابله بود
اون پیرزن آخر داستان
دقیقا نقطه گذاری مدرن بود
برشتی بود
نویسنده: اندوه پرست
یکشنبه 10 مرداد1389 ساعت: 22:3
حرفم نمیاد...همه ی حرفارو تو گفتی...
نویسنده: خشايار
دوشنبه 11 مرداد1389 ساعت: 1:42
مياد ، مياد ، حتمن مياد . مياريمش بيرون نيما

۱ نظر:

k.One گفت...

خیلی خوشم اومد.منم وقتی حالم گرفتس تو ماشین فقط فرهاد گوش میدم... .